فرزاد جمشیدی
فرزاد جمشیدی

" فرزاد جمشیدی (متولد خرداد ماه ۱۳۴۹ در تهران) مجری تلویزیونی ایرانی است. او اجرای برنامه‌های «یاد خدا» و «ماه خدا» را در شبکه اول سیما بر عهده داشته‌است. او ریاست دفتر هماهنگی و سازماندهی مجریان سیما را هم بر عهده داشته‌است. "

او در سال ۱۳۸۶ به مدت ۳ ماه مدیرکل روابط عمومی وزارت بازرگانی بود. جمشیدی دارای لیسانس حقوق و دکترای علوم قرآنی است.


اردیبهشت ماه سال ۹۱ فرزاد جمشیدی با اجرای برنامه‌ای در رادیو ایران با نام «یادخدا» و شعر خوانی درخصوص قضات، با شکایت از طرف مدعی العموم مواجه شد و پرونده‌ای علیه وی در دادسرای فرهنگ و رسانه تشکیل شد. در این پرونده دادستانی کل کشور به عنوان مدعی العموم از فرزاد جمشیدی شکایت کرده بود که این پرونده به دلیل صرف نظر کردن مدعی العموم از شکایت خود، مختومه اعلام شده‌است. وی پرونده دیگری با طرف شاکی خصوصی داشت و با این پرونده مرتبط نبود[۲][۳] که پس از رسیدگی رسمی در دی ۹۱، شاکی نیز در تیرماه ۱۳۹۲ رضایت خود را نسبت او اعلام کرد


وی که از مجریان فعال برنامه‌هایی ماه رمضان نیز بود بیست روز قبل از ماه رمضان، در ۲۹ خرداد ۱۳۹۲ با انتشار نامه‌ای برای همیشه از اجرا در سازمان صداوسیما خداحافظی کرد.[۵] با این وجود، تصویر وی در تاریخ ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، از شبکه یک سیما، پخش شد که در حال اجرای مراسمی در اصفهان بود.


جمشیدی پس از ۵ سال ممنوع التصویری با اجرای برنامه ای از نمایشگاه کتاب ۱۳۹۷ تهران در مصلی به تلویزیون بازگشت

نامه پر کنایه فرزاد جمشیدی به رییسش

فرزاد جمشیدی در یادداشتی که در اختیار خبرگزاری برنا نیز قرار داده، آورده است:


هولطیف الخبیر


به جای مقدمه:


هنوز خاطره آن بعد از ظهر پاییزی از یادم نمی‌رود که سجادی، معلم میانسال لاغر اندام بالا بلند شیرازی، چوب خراطی شده ذراعی خود را بین دو دست، رد و بدل می‌کرد و با صدای دو رگه تریاک نشسته‌اش سر اون سه تا نوجوون بچه سال دانش آموز، فریاد می‌کشید: "پدرتون رو در می‌آرم، آدمتون می‌کنم، تا کتک نخورید که آدم نمی‌شید!


آفتاب بی رمق آبان ماه، خودش رو به زور از تک درخت چنار کهنسال مدرسه ما، بالا می‌کشید و رد عبورش روی شیشه‌های کوچک رنگی پنجره کلاس، جا می‌انداخت و گله به گله، کف کلاس و روی میزهای مدرسه و گهگاه، لباس بچه‌ها رو نقاشی می‌کرد. محصل بودیم و فقط دو، سه سال با آرم شاهنشاهی بالای کتاب‌های مدرسه، درس خواندیم و حالا مانده بود چند سالی که تصویر شاه و فرح، از آغاز کتاب ها ـ زبان درآورده و خنده دار ـ تصویر روزهای اول انقلاب ما را در دست دود و آتش، قاب بگیرد.


... و تا انقلاب، بی توجه به رسم تقویم ها، بهمن و بهار را با هم، همسایه کند، چند ماهی فرصت بود که آن هم به تعطیلی گذشت و مدرسه ابتدایی "مشعل هدایت"، خیابان مختاری تهران که ما، در آن درس می خواندیم، با چنار کهنسال و سرسره سیاه و رنگ و رو رفته و کلاس های بدون غریو دانش آموزش، تنها ماند تا دوباره بهار بیاید و نیمکت های چوبی و بی جان هم مثل درخت های ریشه در خاک، جان بگیرند، از حضور دانش آموزهای شیطان و ورپریده ای که همه شلوغی شان، ماش در خودکار بیک کردن بود یا با صفحه وسط دفتر مشق، موشک درست کردن! که آن هم باید درست وسط توضیح درس شاه و میهن، بخورد توی سر معلم بدقلقی مثل آقای سجادی!


یادم است آبان ماه بود؛ یک روز پنجشنبه که ایوب می گفت، دستش گردن جمعه است و البته این، خود جوازی بود برای جدی نگرفتن درس و حضور معلم در سر کلاس!


سه نفر بودند آن سه دانش آموز که همیشه مثل سه شاخه از یک درخت، کنار هم بودند؛ یکی شان ایوب بود، پسر حمدالله دوچرخه ساز، که باباش با عرقچین و کم حرفی و اخمش، تو محل، معروف بود؛ البته هم اخمش و هم، صدای اذانش که هر سحر، ول می شد تو کوچه های تنگ جنوب شهر، تا وقت ملاقات خدا را یادآوری کند.


ایکی، اکبر قاسم پناهی بود که باباش، سرگرد ارتش بود و دو سال، غیبت او، حرف خلع لباسش را دهان به دهان، در محل می چرخاند و سومی هم من؛ عابر بی خستگی کوچه های کودکی که هنوز هم فکر می کنم، دنیا با تمام بزرگی اش، همان خیابان باریکی است که "امیریه" را به "شاپور" وصل می کند و در یکی از بن بست هایش، خانه پدری است که تنها همین درس را از زندگی بلد بود و به ما، منتقل کرد: "حق الله و حق الناس و حق النفس را، بموقع، پرداخت کنید".


ایوب، با پیکری که مداد ترکش ها و تیرها، هاشورش زده بود، مکرر، مجروح شد و بالاخره، در مجنون، جا موند. پیکر ایوب را فرشته ها، تشییع کردند؛ این را قاسم می گفت که خودش، تخریبچی بود و دل نترسش را گذاشت وسط، تا روی میدان مین را کم کند. قاسم، الان استاد دانشگاه است و با یک چشم، دانشجوهاش را نگاه می کند و هر چقدر که دست راست مصنوعیش، سرد باشه، دلش گرمه... قاسم، یه جانبازه.


و من هم از میان همه آرزوهای پدرم که می خواست پسرش از باشگاه فردوسی (سر مهدیخانی) کشتی گیر، بیرون بیاد، یا بشه وکیل دادگستری که حق مظلوم را از ظالم بگیره، یا بشه روحانی که چراغ دین تو دل مردم، روشن کنه، شدم مجری تلویزیون. حالا با خودم کشتی می گیرم؛ کلمه ها، برنده می شوند و من، بی آنکه خبر داشته باشم، یک موقع به خودم آمدم که فهمیدم مجری تلویزیون، هم وکیله و هم روحانی... باور کردم مجری تلویزیون، وکیل بی واسطه همه مردم سرزمین خودش، به شمار می آید و همین تلویزیون، اگر درست بهار و غمخواری فراخوانده شود، منبر رسایی خواهد بود که حوض فیروزه ای برنامه سحرش، قادر است، ده ها بحرالعلوم را در خود، جای دهد و چقدر زمان گذشت تا من بفهمم تلویزیون، دستگاهی نیست که بیننده با یک لیوان چای، در مقابلش به خواب رود؛ تلویزیون باید مخاطب را از خواب، بیدار کند!


من، ایوب، قاسم و صدها نفر از نسلی که ایران در فریاد آزادیخواهی خودش در سال 57، بیرون داد، با ترکه آقای سجادی، آدم نشدیم! معلم ما مهربان بود. معلم ما ترکه تنبیه به دست نمی گرفت. معلم ما، مشق های پرمشقتمان را با خودکار قرمز بی تفاوتی، خط نمی کشید؛ معلم ما، انقلاب بود.


آقای دکتر دارابی!


سلام


این نامه، رنگ روزهای آخر زمستان را به خود گرفته و همچون آدم سرما زده ای که دستان خودش را "ها" می‌کند و به گرمی نشسته در پشت در منزل، امیدوار است، سخت دلبسته اعتنای فرهنگی شماست؛ اعتنایی که تار تنهایی جمعی فرهنگی را جدی بگیرد و با مضراب محبتی، بنوازد خاطر جماعتی را که پیاده نظام، لشکر برنامه سازان سیما، محسوب می شوند و در این خط مقدم نبرد ـ بی هیچ ساز و یراقی از توجه، آموزش، همدلی و مراقبت و البته بدون افتخار و عزت ـ می میرند و فراموش می شوند... و اگر اقبال، یارشان شود که در مثلث بدنامی، بدگمانی و بدعاقبتی، نمره اعتبار ملی شان، صفر نشود (!) دست کم از دایره دید بیننده، کنار می روند و دیگر کسی آنها را به یاد نمی آورد! نام این طایفه که سخت ترین مسئولیت برقراری ارتباط با مخاطب را بر عهده دارند، مجری است.


عنصری که در همه تلویزیون های دنیا، ثروت و سرمایه یک رسانه تصویری به شمار می آید؛ شخصیتی که نماینده فضیلت های یک ملت است و به برکت آنتن های ماهواره ای (که نمی شود چشم حقیقت بین بر آنها بست) می توان در قیاسی جهانی، قد و قواره مجری ایرانی را با دیگر مجریان، اندازه گرفت و از فاصله میان آنها ـ نه به کم توانی و کم هوشی و کم دانشی، مجری خودمان ـ که از پایگاه حمایتی و دست ارزشگذاری که پشت و پناه دیگر مجریان در تلویزیون های جهان است (و در تلویزیون ما نیست!) از فقدان توجه رسانه ملی ما، نسبت به این گنجینه های فرهنگ و هنر، که نامشان مجری است؛ غصه خورد.


آقای دکتر دارابی!


روز سه شنبه، دوم شهریور ماه سال 1389 به اتاق معاون سیما آمدید. این سیزده طبقه آجر سه سانتی سیما، مادر مهربانی است که بسیاری از تولیدگران تلویزیون را در آغوش گرفته. همه طیف ها، فکرها و سلیقه ها، زیر همین سقف رشد کرده و بالیده اند و نیست در قبیله برنامه سازی سیما، همکاری که هفته ای چند بار، پایش به این سرای سختکوشی، باز نشود و باز، حدیث غمبار عده ای را بشنوید که نامشان مجری است و هر چند، جدیت پخش و ارایه یک برنامه تلویزیونی با حضور آنها آغاز می شود، کسی ایشان را جدی نمی گیرد!


شما با تلویزیون، و مقوله مظلوم فرهنگ و ارتباط بیگانه نبودید. از همان عهد جهاد سازندگی و جهاد مدارس کشور را یادمان هست تا رسیدن به صندلی معاون پارلمانی صدا و سیما و دست گرفتن امور شهرستان های این سازمان... تا قائم مقامی رادیو و تلویزیون و به جا گذاشتن نمایه مطلوبی از حضور فرهنگی؛ بنابراین، می توان قد کشید. آری، وقتی اصحاب مطبوعات و خبرگزاری ها، معاون سیمای ما را به قلم پ‍ژوهش و درنگ انقلابی، کنار رویدادهای زمانه می شناسند که گاه، با "زیتون سرخ" و "سیاستمداران اهل فیضیه"، رخ نمودید و گاه با "سفر کربلا" و "چکاد اندیشه".


اینها را گفتم که بدانید آگاهم به سرّ ضمیر مدیری که جلوتر از آنکه معاون سیما باشد، در دل برنامه سازان این قاب تماشا، به دلواپسی های فرهنگی، معروف شده و در سابقه جبهه فرهنگی اش، هم تک تیرانداز توانمندی بوده و هم، خط شکن غبار فتنه!


اما حاج علی دارابی، بد است اگر ما، دشمن خارجی را بشناسیم، اما برای تربیت سرباز و رزم آور فرهنگی و رسانه ای‌اش نکوشیم. عیب است اگر عنوان کنیم، این رزمنده ها که نامشان مجری است و 48 درصد از فضا و فرصت آنتن های زنده را در اختیار دارند، در هر مناسبت شادی و سوگواری، زودتر از عالم و خطیب و کارشناس، روی آنتن، به بیان احساس می پردازند، خشابشان از آموزش و عنایت و خاکریزشان از استواری و استقامت، خالی، عاری و ناتوان است!


سال ها خون دل خورده او تا اینک به عنوان معلم آموزش گویندگی و اجرا، سکه سخنم را بخرند و سوغات تجربه ام را به خانه ببرند. تمام این مدت که سر کلاس، در مسیر دو طرفه دادن توشه و سابقه (و گرفتن اشتیاق و علاقه) حرف زدم، یاد داده و یاد گرفته ام: "گوینده ای که متن مکتوب را به ملفوظ و مجری ای که ملفوظ را به مفهوم، تبدیل می کند، باید در جریان "به گزینی علمی، تست عملی، آموزش و سپس، پرورش، قرار گیرد تا جرأت صحبت کردن روی آنتن را پیدا کرده و بتواند آبروی رسانه ملی را در داوری عموم مردم، حفظ کند".


در کلاس، به داوطلبان این رشته عرض می کنم که گویندگی و اجرا هم علم است، هم فن و هم هنر؛ علم است، چون دانش و تخصص می خواهد، فن است چون با هر نوبت اجرا (و هر ماه و هر سال) حتما صفحه تجربه ای به کتاب دانایی مجری و گوینده اضافه می شود و هنر است، چون عمیقا با مهارت های ارتباطی و دانش و هنر ارتباطی در تعامل است.


از این همه سال، بوییدن گل های خرد و پوییدن راه های طلب، نکته هایی طلایی به دست آورده ام که برای هر کدامشان می توان ساعت ها و بلکه فصل ها، با رویکردی نوآورانه سخن گفت. نظیر آنکه:


ـ هر نوبت اجرا، مثل شب خواستگاری مجری و گوینده، به شمار می آید.


ـ لحظه مرگ یک مجری، زمانی است که دیگران هم مثل او صحبت کنند.


ـ گوینده حقیر و مجری فقیر، کسی است که جیب دانایی او از شعر و قصه و خبر و لطیفه، تهی باشد.


ـ تحقیق و مطالعه برای مجری و گوینده مثل نفس کشیدن است.


ـ یک گوینده و مجری خوب، هیچ گاه نمی گوید همه کارها و ظرافت های اجرای گویندگی را بلدم؛ مثل یک ناجی غریق که هیچ گاه نمی گوید از آب نمی ترسم. نام این حس عجیب، "ترس مقدس" است که در همه رادیوها و تلویزیون های جهان از آن، به ابتدایی ترین حس احترام به مخاطب، شنونده و بیننده یاد می کنند.


آقای دکتر دارابی!


مجریان و گویندگان سازمان صدا و سیما، وظیفه انتقال دستورها و دیدگاه های سازمانی را به وجه پادگانی به عهده ندارند و هیچ گاه هم، از آن ها چیزی دیگری خواسته نشده است. وظیفه ایشان، "ابلاغ پیام" است و "ابلاغ" شرط درست رساندن پیام به شمار می آید. پس باور کنیم که مجریان و گویندگان، "رسولان رسانه" هستند. شما را به خدا بگویید، راستی برای تربیت، حفظ، ارتقا و نهایتا گنجینه شدن و در یادها ماندن آن ها، چقدر تلاش کرده ایم؟


شما که به معاونت سیما آمدید، حس غریبی در دل مجریان تلویزیون پدید آمد و این را می شد از پیامک های دور و دیدارهای نزدیک، دریافت؛ حسی نظیر یک آرزو که انشاالله از این به بعد، جایگاهی برای اعتمادسازی و والایی مقام مجریان پدید خواهد آمد. اینکه میان نوآمدگان این رشته رسانه ای و پیش کسوتان، تفاوت قایل شد و این که شکر و آجر هم، در مملکت ما طبقه بندی دارند (!) ولی مجری و گوینده، از نظام طبقه بندی شغل، بیمه، به کارگیری منضبط، ثبات شغلی و بسیار چیزهای دیگر که می توان نام آن را آرام و امنیت گذاشت، محرومند و این حرمان، آقا و خانم مجری ما را همچون درخت های بی باغبان مانده در بیابان، به تنهایی و هجران، عادت داده و غمگنانه تر اینکه، هیچ کس این دردها را جدی نمی گیرد.


و این بیچاره ترین (مجری) مجبور است، همواره در چند ضلعی نامنظم سلیقه های کیلویی و مطالبات وجبی برخی مدیران گروه ها و تهیه کننده ها، دست و پا بزند و بدین ترتیب، یا در آشپزخانه های بی کدبانوی شبکه پنج، "دکتر نظری" شود یا در شاهنامه های بی رستم فوتبال، "فردوسی پور"! و در معنوی ترین حالت می شود "فرزاد جمشیدی" که حکم زولبیا بامیه سیما (!) را پیدا کرده و جز، در ماه مبارک رمضان، ذایقه مدیران سازمان را برای همکاری، تحریک نمی کند!


آقای دکتر دارابی!


شما آمده اید تا به این ماجراهای تلخ، پایان دهید؛ یا نه! دست کم نخستین گام را که برداشته اید؛ منظورم همان روز پنجشنبه، دوازدهم اسفند ماه 1389 است که نخستین دیدار مجریان سیما با شما برگزار شد. از همین کلمه "نخستین" می شد، یقین پیدا کرد که برای 31 سال فعالیت سیمای جمهوری اسلامی ایران، این "نخستین دیدار" چقدر تلخ و پرسش برانگیز است!


در آن نشست، هم مدارا کردید و هم مدیریت. تبسم کردید و گویا، پاره ای سخنان دل آزار را نشنیدید. بچه های دلگیر را مثل پدری که پس از سال ها اجاق خانه اش را روشن کند، دوباره جمع کردید. همه، گفتند و شما دیدید روی کدام بصل النخاع، دست گذاشته بودید! با این همه (و با همه تیرهای طعنه فرزاد حسنی و تلخند اقبال واحدی و ردّ غصه های در گلو مانده گیتی خامنه ای) باز شما، لوح تقدیر به دست دادید. مجریان را "نگین انگشتری" رسانه ملی، خطاب کردید. از هم افزایی، سخن به میان آوردید؛ درویشی کردید... و "هو" کشیدید بر چهره غم ها و البته، چه خوب که برای فردای کار اجرا، از همه، یاری خواستید.


اما جناب معاون سیما!


مبادا این نهالی که کاشته اید، در تندباد روزهای سخت و پر مشغله ای که برایتان فراهم می کنند (!) بی مراقب و غمخوار بماند! نکند شما هم چون آقایان مهاجرانی و میرباقری (که ذکر هر دوی ایشان به خیر باد) اسیر جلسات شوید و از یاد ببرید که انبار مهمات شما، خطّ مقدم شما، زرّادخانه زرافشان شما، در دست همین مجریانی است که متأسفانه، در اثر بی توجهی "به پرگویان پر غلط" تشبیه می شوند؛ مضحکه "خنده بازار" خودمان قرار می گیرند و... به قول آن شاعر بزرگ:


ـ این جویندگان شادی، در مِجری آتشفشان ها، این شعبده بازان لبخند، در شبکلاه درد... در برابر تندر می ایستند؛ خانه را روشن می کنند و ... می میرند!


اینک اگر هنوز به خصلت آن که نام بزرگش، نام کوچک شماست (قسم به علی) که نگذارید جریان نحس بی اعتنایی، ستاره سعد و نیکبختی مجریان را دیگر بار و دیگر بار، خاموش کند.


آقای دکتر علی دارابی، معاون محترم سیمای جمهوری اسلامی ایران!


تا دیر نشده، خانه مجریان سیما را سامان دهید. مجریان را از حیث کارآیی، طبقه بندی کنید. مراقب این آمار خطرناک باشید که "نرخ ایام بیکاری مجریان، ده ماه است"؛ یعنی دوست مجری ما پس از یک فصل، اجرا، باید ده ماه، به انتظار بنشیند تا دوباره کاری به او، پیشنهاد شود! و این، در ادبیات کشاورزی، یعنی "علافی" و البته مجری علّاف، پایش به مراسم پاتختی و شادمانی باز، می شود!


اینجاست که سخن اصلی ام را با شما، بازمی گویم؛ مهمترین رسالت من، در این نامه، ابلاغ همین پیام است. به خدای یگانه، سوگند، بهترین باقیات صالحات شما در پست معاونت سیما این است که این "پست" را با "تمبر" توجه به مجریان تلویزیون، زینت دهید. در این جایگاه، برای مجریانی که سال هاست از قاب سیما، دور مانده اند، نامه ای بنویسید.


دلتان برای جواد یحیوی، رضا رشیدپور، داریوش کاردان، وحید جلیلوند و ده ها نفر از این هم‌قطاران که در ایستگاه سلیقه های نابجا، جا مانده اند بتپد. آنها نامشان مجری است؛ چه برای اجرای تلویزیون دعوت بشوند و چه در مراسم خصوصی، استودیوهای شخصی و دی وی دی های خانگی، سر درآورند؛ پس چه بهتر که شما گنجور این سکه های ثروت شوید.


دکتر دارابی!


بنده، هیچ تمتعی از طواف این کلمات، برنمی گیرم، اما از شما می پرسم: آسمانی! ستاره هایت کجا رفته اند؟ راستی، برای آنها که رفتند، چقدر هزینه شده بود و برای آن ها که مانده اند چقدر پرچین دلسوز بر پا کرده ایم، که به یادگار بماند و به روزگار، بپاید؟


آیا تجربه همان یک نفر مجری، (که اقبال ملی هموطنانش را به پای صدای آمریکا، فدا کرد و نفرت ابدی را برای خود خرید) برای ما کافی نیست که اعلام کنیم، جای این مجریان (یا به قول شما، نگین های انگشتری تلویزیون) دستان اهریمن نیست؟ و بگوییم هیچ بستانی جز همین جام جم، برای مجریان ما ـ این گل های فرهنگ و رسانه ـ مفید و موثر و امن نیست؟


آیا نباید نگران بود که ده ها نفر از مجریانی که از سیما به دولت رفتند و مستعجل هم بودند (نظیر زنوزی، رنجبران، بی نیاز... و حتی خود بنده نگارنده) شأنشان از مدیر روابط عمومی فلان دستگاه دولتی بودن، بسیار فراتر است؟!


یادمان بماند گفته امیر کبیر، قهرمان دوران و آینه دق ستمشاهان را که: "اگر نیت یک ساله دارید، برنج بکارید. اگر نیت ده ساله دارید، درخت غرس کنید و اگر نیت صد ساله دارید، آدم تربیت کنید".


مجریان سیما، آدم های با عزتی هستند که مخاطبشان از ده ها منبر، فراتر است. قدر آن ها را بدانید.


پایان نامه است، ولی من می خواهم دوباره، اولش را بخوانید و یاد قصه ما و آقای سجادی بیفتید! آدم های سیما (مجریان تلویزیون) با ترکه تنبیه و صاعقه کم توجهی یا حتی تحریم(!) آدم نشده اند! پس آستین بالا بزنید تا حقوق صنفی و آینده شغلی (امروز رسانه ای و فردای حرفه ای) آنها را تأمین کنید. لطفا امر به ابلاغ فرمایید، مدیران شبکه های تلویزیونی هم مثل سید بزرگوار، عزت الله ضرغامی یا خود شما، سعه صدر، داشته باشند.


نگاه نکنید کدام مجری در کدام مجرا (به دلیل تنگنا یا اشتباه) نفس کشیده؛ از امروز، آغاز کنید. دیروز را خیلی ها، چرک و بد خط نوشتند. به همگان ثابت کنید صدا و سیما، تنها حکم را از رهبر دانای راز نمی گیرد، بلکه خودش هم، خلق محمدی(ص) دارد. پیشانی مجریان را پدرانه ببوسید و آنها را از زیر قرآن دین باوری، وطن دوستی، روحیه انقلابی و باور جهادی، به سلامت، رد کنید.


دکتر دارابی!


معلم شما، سید علی خامنه ای است. کاری کنید و گلی بکارید که اگر معلمتان گفت: "برگه ها، بالا، وقت، تمام است" و شما دانستید که دیگر، معاون سیما نیستید، حتم داشته باشید که عکستان در آیینه قلب ده ها نفر، باقی خواهد ماند؛ آن ها که نام کوچکشان "مجری" است و نام خانوادگی شان "سیمای جمهوری اسلامی ایران".


عمرتان دراز و پر گل

مصاحبه دختر اغفال شده توسط مجری مشهور فرزاد جمشیدی

اولین بار است که تصمیم گرفته مصاحبه کند. با هم قرار می‌گذاریم و سر

ساعت مقرر به خبرگزاری می‌آید. یک مقنعه آبی روشن به سر کرده و مانتویی

تیره به تن دارد. یک پاکت هم با خود به همراه دارد که پر از کپی مدارک و

عکس‌هایی است که برای اثبات ماجرا آنها را به دادگاه ارائه کرده است.از

پرینت پیامک و ایمیل گرفته تا کپی بلیط‌های هواپیما و گواهی هتل‌داران و

 همه آنها را با دقت نشان می دهد و درباره هر کدامشان توضیح مفصلی

می‌دهد که همین موضوع حدود یک ساعت به طول می‌انجامد. آرامش در چهره‌اش

موج می‌زند و آرام و با طمأنینه به سوالاتم پاسخ می‌دهد.

البته در همان ابتدا تاکید می‌کند که این اولین مصاحبه رسمی اوست و تا به

حال هرچه از زبانش در برخی روزنامه‌ها و نشریات به چاپ رسیده، کذب محض

است. تأکید دومش درباره صداوسیماست. از من می‌خواهد تا حتما در

مصاحبه‌مان بیاورم که او هیچگونه وابستگی به سازمان صداوسیما ندارد و خود

به طور مستقل کار می‌کند. او می‌گوید من کاری به این سازمان ندارم و فقط

موضوعی که این میان باعث می‌شود تا برخی رسانه‌ها نام صداوسیما را ببرند،

به این دلیل است که فردی که من از او شکایت کرده‌ام، یک مجری معروف است.


آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی خبرنگار یک خبرگزاری  با شاکی پرونده

مجری معروفی است که این روزها مورد توجه قرار گرفته است، که بنا به

دلایلی این مصاحبه منتشر نشده و اکنون توسط  عصر خبر منتشر خواهد شد.


در این گفت و گو اسامی هیچ‌یک از طرفین نیامده و عصر خبر نیز صرفا با توجه

به رسالت اطلاع‌رسانی که بر عهده دارد و همچنین آگاهی‌دهی به خانواده‌ها

و به ویژه جوانان این مصاحبه را انجام داده است.


اول به عنوان یک مخاطب می‌خواهم بیشتر تو را بشناسم، لطفا کمی از شرایط

خود و خانواده‌ات برایم بگو؟

-پدرم استاد دانشگاه است، یک برادر دارم که پزشک است و مادرم نیز در بخش

مدیریتی یکی از ارگان‌های دولتی کار می‌کرده و الان بازنشسته شده است.

خودم هم دارای تحصیلات عالیه می‌باشم.


**حوزه کاری شما به صدا سیما مربوط می‌شود؟

-خیر. من هیچ‌گونه رابطه کاری اعم از استخدامی، قراردادی و ... با سازمان

صداوسیما ندارم. برای خودم به طور آزاد کار می‌کنم. شکایت من هم هیچ ربطی

به سازمان صداوسیما ندارد ولی اداره حقوقی سازمان فکر کرده بودند که

ارتباط دارد و قصد دخالت داشتند که من مانع شدم. شکایت من کاملا شخصی است

و هیچ ربطی به سازمان صداوسیما ندارد.


**اما در برخی نشریات و رسانه‌ها از شما به عنوان یکی از گویندگان و

نویسندگان برنامه‌های رادیویی اسم برده شده بود؟

-به هیچ عنوان صحت ندارد. تا به حال هرکدام از روزنامه‌ها یا خبرگزاری‌ها

مطلبی از من یا از قول من نوشته‌اند، صحت ندارد و این مصاحبه، اولین

مصاحبه رسمی من به شمار می‌رود. تا به حال هم قصد انجام مصاحبه نداشتم،

اما برخی روزنامه‌ها و سایت‌ها بدون مصاحبه با من این خبرهای دروغ را

منتشر کردند و من را در انجام این مصاحبه مصمم کردند. مثلا در خبرها آمده

بود که من با این فرد به حج رفته‌ام در حالی که این مطلب صحت ندارد و خود

من در سال 83 با خانواده‌ام به حج مشرف شدیم.


**پس سابقه آشنایی شما با این فرد به کجا برمی‌گردد؟

- سال 88 بود که این مجری گزارشی زنده از صحرای عرفات در یکی از شبکه‌های

تلویزیون داشت. در ارتباط زنده با تلویزیون اعلام کرد که شماره موبایلش

را از طریق زیرنویس اعلام کنند تا هرکس التماس دعا دارد، نامش را بر

صحرای عرفات بنویسد. من هم مانند این همه افراد دیگری که آن روز با او

تماس گرفتند، تماس گرفتم و گفتم که نام مرا هم بر خاک صحرای عرفات

بنویسید. اما چون اسم و فامیلم کمی سخت بود، گفت که برایش پیامک بزنم و

من هم زدم و دیگر مساله برایم در آن مقطع تمام شد. منتها از سه روز بعد

تلفن‌ها و پیام‌های او تمامی نداشت. مدام پیام می‌داد که گفته بودی

 دعایت کنم در فلان جا دعایت کردم. یا اینکه شب‌ها تماس می‌گرفت و می‌گفت

فلان برنامه‌ام فلان ساعت روی آنتن می‌رود، نگاه کنید، شب سوم بعد از

اینکه برنامه‌اش تمام شد تماس گرفت و گفت نمی‌دانم چرا با شما تماس

گرفتم، من معمولا عادت ندارم با کسی تماس بگیرم. ولی به شما زنگ زدم.


**خوب در این فاصله شما تعجب نکردید که چرا این فرد مدام با شما تماس

می‌گیرد؟ برایتان سوال برانگیز نبود؟

-بله. اتفاقا برایم خیلی تعجب‌آور بود. ولی او به قدری مودبانه حرف می‌زد

که نمی‌توانستم با او صحبت جدی کنم. تا اینکه در نهایت یک شب به من گفت

که با دختری به مدت هشت سال رابطه داشتم و بعد هم تومور مغزی گرفت و فوت

کرد. شباهت صدای تو با آن خانم باعث شد که به سمتت گرایش پیدا کنم. زندگی

مشترکم هم به خاطر آن خانم دوام نیاورد و بعد از گذشت یکسال و با داشتن

یک فرزند از او جدا شدم و همسرم هم از ایران رفت.من هم تنها زندگی

می‌کنم. صدای تو به آن دختر خانم بسیار شبیه است و می‌ترسم که چهره‌ات هم

شبیه همان باشد.


**پس این رابطه بعد از گفتن این حرف‌ها همچنان ادامه پیدا کرد؟

-بله. تلفنی ادامه داشت تا زمانی که می‌خواست از مکه برگردد. آن موقع از

من خواست که برای استقبال از او به فرودگاه مهرآباد بروم. به محض اینکه

از گیت رد شد، کیف از دستش افتاد و گفت می‌ترسیدم که چهره‌ات هم شبیه

باشد و اتفاقا شبیه هم هستید. از همین حرف‌های فریبنده‌ای که می‌زند.


**در فاصله‌ای که با تو تماس می‌گرفت، به او نگفتی که قصد و هدفش چیست و

یا خودت اصلا با چه هدفی این ماجرا را ادامه دادی؟

-خوب او فرد مطرح و مشهوری در جامعه بود. من هم با توجه به خانواده‌ای که

داشتم، فکر می‌کردم که صرف یک طلاق گرفتن درباره‌اش قضاوت نکنم. جدایی یک

نفر از همسرش به معنای بد بودن آن فرد نیست. چهره مثبتی داشت که در من

ایجاد اعتماد کرد. من هم با خود گفتم که خوب بالاخره این فرد از لحاظ

تحصیلات و اهل مطالعه بودن به خانواده ما می‌خورد.


**پس ماجرای طلاق گرفتنش برایت خیلی مهم نبود؟

-من همیشه اعتقاد داشتم که طلاق نشانه بد بودن دو طرف ماجرا نیست. ممکن

است عدم تفاهم منجر به جدایی بشود.


**پس در همان صحرای عرفات پیشنهاد ازدواج را با شما مطرح کرد؟

-نه. وقتی به ایران آمد این موضوع را مطرح کرد.سه الی چهار روز بعد از

آمدنش از حج بود که دو بلیط کیش گرفته بود و گفت که برای اجرای یک برنامه

به کیش می‌روم. من به برگزارکنندگان مراسم گفته‌ام که با خواهرزاده‌ام

می‌آیم و برایت یک اتاق جدا در هتل در نظر گرفته‌اند. آن مقطع به او گفتم

که اگر برای من جایی در نظر نگرفته‌اید، من کلید آپارتمان خودمان را از

مادرم بگیرم و من به آنجا بروم. ولی او به من گفت که نه، برای تو اتاق

مجزا گرفته‌اند.

تا اینکه ما به فرودگاه کیش رسیدیم و در آنجا بود که به من گفت خبری از

اجرای من در کیش و همچنین هتل نیست.


**کمی برگردیم عقب. وقتی خواستی با این مجری به کیش بروی، به خانواده‌ات

چه گفتی؟ آنها را چطور مجاب کردی که با این فرد به یک شهر دیگر سفر کنی؟

-من به واسطه رشته تحصیلی‌ام به شهرهای بسیاری سفر کرده‌ام و با دوستانم

هم مسافرت زیاد می‌روم. راستش در این یک مورد به خانواده‌ام دروغ گفتم.

به آنها گفتم با دوستانم به مسافرت می‌روم. هیچکدام از آنهایی که گفته

بود در کار نبود. یک تاکسی گرفتیم و تا ساعت 12 و نیم شب دنبال جایی برای

ماندن گشتیم.


**خوب همان موقع که فهمیدی این فرد تو را فریب داده، برای چه به تهران

برنگشتی و یا نارضایتی خود را در این باره ابراز نکردی؟

-برای اینکه ساعت 9 و 10 شب بود و من هم واقعیت را به خانواده‌ام نگفته‌

بودم. ضمن اینکه پول زیادی به همراه نداشتم. در چنین شرایطی مجبور شدم که

از او تبعیت کنم و در تنگنا و معذوریت ماندم. آن موقع یک همایشی هم در

کیش برگزار شده بود و همه هتل‌ها پر بودند. در نهایت از طریق همان راننده

تاکسی یک سوئیت برای ماندن پیدا کردیم که یک هال و یک اتاق خواب داشت.

قرار شد من در اتاق بخوابم و او هم در هال. شب خواب بودم که دیدم او

بالای سرم است و اتفاقی که نباید، افتاد.


**یعنی شما هیچ امکان مقابله‌ای نداشتید؟

-متاسفانه شرایط به گونه‌ای پیش رفت که امکان مقابله را از من گرفت.


**بعد چه اتفاقی افتاد؟ شما اعتراضی نکردید و یا اینکه بلافاصله به پلیس خبر بدهید؟

-او باز هم همان جا با حرف‌هایش مرا فریب داد و گفت چه فرقی می‌کند. ما

که قصد داریم ازدواج کنیم، چه تفاوتی دارد که حالا این اتفاق افتاده باشد

یا سه ماه دیگر. من را هم راضی کرد که می‌توانم صیغه محرمیت بخوانم.


**یعنی قبل از این جریان صیغه محرمیتی بین شما جاری نشده بود؟

-نه.


**گویا برای انجام صیغه محرمیت دختر،  اجازه پدر لازم است.

-من خیلی وارد به این جزئیات نیستم. فقط آن زمان از من پرسید که مرجع

تقلید تو کیست و وقتی به او گفتم، گفت که صیغه محرمیت برایت می‌خوانم.

ضمن اینکه در آن مقطع زمانی این اتفاق برای من پیش آمده بود و من هم فکر

می‌کردم که این ازدواجی که او به من وعده می‌دهد، انجام می‌شود.


**وقتی این اتفاق با نارضایتی شما اتفاق افتاد، در شما ایجاد تنفر نکرد؟

باز هم به رابطه با او ادامه دادید؟

-آن موقع خیلی اذیت شدم. خیلی گریه کردم و اصلا باورم نمی‌شد که چنین

اتفاقی برایم افتاده است. ولی همان‌طور که گفتم وعده و وعیدهای او مبنی

بر ازدواج من را در آن مقطع وادار به سکوت کرد.


**و این سکوت منجر شد این رابط پنهانی ادامه پیدا کند؟

-بله. اتفاقا فردای همان روز که کیش بودیم، کنار ساحل قدم می‌زدیم که

تلفن‌های مشکوکی به او آغاز شد. مدام تماس می‌گرفتند و می‌گفتند که

چک‌هایت را به اجرا می‌گذاریم و اگر 200 میلیون تومان را پس ندهی بدبختت

می‌کنیم و از این حرف‌ها. من از او پرسیدم که قضیه چیست. گفت برای تاسیس

آموزشگاه گویندگی و فن بیان (که کاملا از بیخ و بن دروغ بود) به صورت

قسطی لوازم و تجهیزات خریده‌ام و در ازاء آن چک داده‌ام. الان هم

نمی‌توانم مبلغ چک‌ها را تامین کنم. الان هم قصد دارند چک‌هایم را به

اجرا بگذارند. اگر این اتفاق بیافتد، من مجبورم به سرعت از ایران بروم.

 چون کشورهای عربی برای برنامه‌سازی به من دعوت‌نامه داده‌اند و من

می‌توانم با پیش قسطی که از آنها می‌گیرم، قرض‌هایم را پس بدهم. الان که

فکر می‌کنم، احساس می‌کنم همه این موارد از پیش طراحی شده بود. او به من

گفت که اگر این اتفاق بیفتد، آن موقع تو باید دو سال دیگر صبر کنی تا ما

بتوانیم با هم ازدواج کنیم. چون من باید این مبلغ را تهیه کنم و اگر موفق

نشوم، آن وقت به زندان می‌افتم.


**در این فاصله متوجه نشدید که این فرد همسر و فرزندانی دارد؟

-به هیچ وجه. جالب اینجا بود که اگر من ساعت 12 و یا یک شب هم با او تماس

می‌گرفتم راحت جواب می‌داد و تلفنی حرف می‌زد. هر موقع شب که بود، پیامک

می‌داد. شما اگر بودید، شک می‌کردید؟


**در این مدت شما کنجکاو نشدید که درباره این فرد و یا خانواده‌اش،

اطلاعات بیشتری به دست بیاورید؟ فکر می‌کنم با یک جستجوی کوچک در

موتورهای جستجوی اینترنتی، پیشینه این فرد که از مشهوریت بالایی برخوردار

است، مشخص می‌شد و شما هم می‌فهمیدید که او ازدواج کرده و همسر و

فرزندانی دارد.

-اتفاقا من این کار را کردم. ولی در اینترنت هیچ اطلاعات شخصی و خانوادگی

از این فرد تا همین چند ماه پیش وجود نداشت. تا مرداد امسال که من از او

شکایت کردم. پس از آن بود که مصاحبه‌ای کرد و عکسش به همراه خانواده روی

جلد یک مجله‌ای چاپ شد.


**حتی کسی هم در اطرافت نبود که از طریق او بتوانی اطلاعاتی از این فرد

بدست بیاوری؟

-خیر. چون او مدام به من می‌گفت به خاطر آبروی من به کسی نگو که ما با هم

رابطه داریم. من هم به خاطر تعهد بسیاری که به او داشتم، سکوت کرده بودم.

ضمن اینکه او آدم قابل اعتماد جامعه بود و من در این فاصله برای مادر و

خواهر او وقت دکتر گرفتم.


**خوب او شما را با چه عنوانی به مادر و خواهر خود معرفی کرده بود؟

-نمی‌دانم. اما هرچه بود آنها می‌دیدند که ما با هم خیلی صمیمی هستیم.

ولی هیچ وقت اعتراضی نمی‌کردند و حتی نگفتند که او زن و بچه دارد.


**خوب ماجرای چک‌ها به کجا کشید؟

-او سر این چک‌ها من را حسابی به هول و ولا انداخت تا جای که از طریق یک

موسسه مالی و اعتباری توانستم برایش 100 میلیون تومان وام بگیرم. سندی که

او گذاشت ارزش 70 میلیون تومان داشت درحالی که باید سندی به مبلغ 110

میلیون تومان گرو می‌گذاشت. وثیقه بعدی را من 40 میلیون تومان سفته دادم

تا او بتواند وام 100 میلیون تومانی‌ خود را بگیرد. مدیران آن موسسه هم

فکر می‌کردند که ما زن و شوهر هستیم. تا اینکه 5 روز پس از دریافت وام،

این مجری معروف به من اعلام کرد که همسر و فرزند دارد.


**شما دقیقا چه مدت نمی‌دانستید که متاهل است؟

-دقیقا چهار ماه.


**در این فاصله چند بار به مسافرت رفتید؟

-یک بار کیش، یک بار اصفهان و دو بار هم به مشهد رفتیم. بقیه اوقات هم به

دفترش می‌رفتیم. دفتر او همیشه خالی بود و یک اتاقش را مبله کرده بود.

البته من هم به عنوان همسرش معرفی می‌کرد و خیلی جاها من را به عنوان

همسرش می‌شناسند.


**خودش به شما گفت متاهل است یا خودتان متوجه شدید؟

-درست 5 روز پس از دریافت وام 100 میلیون تومانی بود که گفت همسر دارد.


**خوب آن زمان چرا اقدامی نکردید؟

-با او برخورد بدی کردم. آن زمان تصمیم گرفتم که بی دردسر و بی‌سر و صدا

ترکش کنم و بروم دنبال زندگی خودم. ولی نگذاشت. او باز هم مرا با چرب

زبانی فریب داد. می‌گفت بمون برای من مثل بارون واسه جنگل یا موندنت

خواسته تو نیست و نیاز منه و ... گفت که این کار را با تو کردم که با من

بمانی. اگر من این مسائل را از همان ابتدا با تو درمیان می‌گذاشتم، تو تا

لحظه طلاق من دست نگه نمی‌داشتی و می‌رفتی. نمی‌ماندی.


**پس بعد از اینکه متوجه شدی متاهل است، باز هم همان روال سابق را پیش گرفتی؟

-نه. خیلی تلاش کردم که تکلیف این ماجرا را روشن کند. تا اینکه او تهدید

کرد که از من سفته دارد.


**یعنی دیگر حاضر به سازش با او نشدی؟

-اول خیلی تلاش کردم. ولی اواسطش دیگر این ماجرا برای خود من هم عادی شده

بود. در شرایطی بودم که می‌گفتم ایراد ندارد، حتی با زن و بچه فقط بیاید

و من را عقد کند و اسمش در شناسنامه‌ام بیاید تا آبروی رفته‌ام را بخرم.

فوقش بعدا می‌گفتم او زن داشته و من نمی‌دانستم و بعد از اینکه

فهمیده‌ام، جدا شده‌ام. آخرهایش به این مرحله رسیده بودم.


**ضمانت وام چه شد؟

-با هزار بدبختی وام را تسویه کرد اما سفته‌های من را نگه داشت و آنها را

پس نداد. هنوز هم که هنوز است دستش است. چهارشنبه سوری سال گذشته بود که

او من را مجبور کرد به مادرم بگویم که زنگ بزند و برای شام او و

خانواده‌اش را دعوت کند تا به خانه‌مان بیایند.


**پدر و مادرت از رابطه تو با این فرد خبر داشتند؟

-نه. فکر می‌کردند ارتباط دوستانه‌ و نوعی همکاری بین ما وجود دارد. چون

من در یک جایی تدریس زبان می‌کردم که اتفاقا او هم همان‌جا کلاس‌های فن

بیان داشت. مادرم هم با اکراه تماس گرفت و آنها را دعوت کرد. در حقیقت او

می‌خواست من یک جورهایی مطمئن شوم که رابطه خوبی با همسرش ندارد و

می‌خواهد طلاقش بدهد.


**خوب تو متوجه این نکته شدی؟

-آنها رابطه خیلی معمولی با هم داشتند و من هم متوجه اختلافی بین آنها

نشدم. البته در ادامه من رابطه کج دار و مریزی داشتم تا فقط بتوانم

سفته‌هایم را از او بگیرم.


**چون موفق به گرفتن سفته‌هایت نشدی، اقدام به طرح شکایت کردی؟

-نه. سال 89 برای اولین بار از او شکایت کردم. برای اینکه این آقا را با

یک خانم دیگر در فرودگاه مهرآباد دیدم. مهر سال 89 که اصفهان بودم،

تلفن‌های مشکوک یک خانم را احساس می‌کردم که وقتی از او می‌پرسیدم،

می‌گفت خواهرم است. تا اینکه در بهمن سال 89 در فرودگاه مهرآباد وقت

مسافرت رفتن با هم آنها را دیدم.


**وقتی آنها را دیدی چه عکس العملی نشان دادی؟

-با هم درگیر شدیم. کار به زد و خورد کشید. آن خانم فرار کرد و او هم به

مسافرت نرفت.


**شما از کجا متوجه شدید که آنها با هم قصد دارند به سفر بروند؟

-برای اینکه او گواهینامه نداشت. هرجا می‌خواست برود، من او را میبردم.

آن روز او به من پیامک داد که برای اجرای برنامه به مسافرت می‌روم. من

تعجب کردم. چون هر وقت برای اجرای برنامه می‌رفت، من شب قبل برایش چمدانی

پر از میوه، شیرینی و تنقلات می‌بستم تا با خود ببرد. از این کار او تعجب

کردم و همین موضوع باعث شد تا به سرعت به فرودگاه بروم. وقتی رفتم او را

دیدم که با این خانم گوشه‌ای نشسته‌اند و همان جا کار به کتک‌کاری کشید.

به او گفتم تو همسرت بود، این بلا را هم سر من آوردی که با تو بمانم. پس

این خانم دیگر کیست؟ او هم پاسخ داد که این زن دو سال

 قبل‌تر از تو بوده است.


**شما این ماجرا را در دادگاه هم عنوان کرده‌اید؟

-بله.


**این خانم هم به دادگاه احضار شده‌ تا رابطه‌اش با این فرد را تائید یا

تکذیب کند؟

-متاسفانه خیر . اما بالاخره در روز رسیدگی به شکایت بی اساس این خانم از

من به اتهام مزاحم تلفنی حتما ایشان را خواهم دید و مطالب را باز خواهیم

کرد .


**خوب این رابطه چرا بعد از دعوا و کتک‌کاری باز هم ادامه پیدا کرد؟

-من ابتدا او را تهدید کردم که تمام وقایع را به همسرت می‌گویم. او از

ترسش سریع به خانه رفته بود و به خانمش گفته بود که دختری هست که مدام

مزاحم من می‌شود و عاشق من است و مدام برایم مزاحمت ایجاد می‌کند و وصله

به من می‌چسباند. من خانه بودم. ساعت 6 بعد از ظهر بود که زنگ خانه‌مان

را زدند. دیدم همسر این آقاست و جلوی همسایه‌ها داد و بی‌داد کرد و

آبروریزی راه انداخت. او مدام به پدرم می‌گفت دختر تو مزاحم زندگی ما

می‌شود. این خانم تا جایی که می‌توانست من را کتک زد. دندانم را شکست،

انگشتم را هم شکست. همسایه‌ها با پلیس تماس گرفتند و ما شکایت کردیم

 و پرونده به دادسرا رفت. در آن مقطع این مجری به دست و پای ما افتاد و

التماس می‌کرد که رضایت بدهیم. پدرم هم به خاطر فرزندان این آقا رضایت

داد.


**خانواده‌ات آن موقع در جریان بودند؟

-آن موقع بود که تازه به بخش‌هایی از رابطه ما پی بردند.


**زمانی که رضایت دادی سفته‌هایت را پس نگرفتی؟ حداقل با این شرط جلو

بروی و بعد از گرفتن آنها ماجرا را فیصله بدهی؟

-راستش آن موقع اصلا بحث سفته‌ها مطرح نشد. ولی باز هم به من وعده و وعید

داد. گفت من تو را عقد می‌کنم و این آبروریزی را جمع می‌کنم. با این

وعده‌ها دوباره من را معلق نگه داشت. این رابطه به امیدی که روزی او مرا

عقد می‌کند، ادامه داشت و دائم هم مرا همسر خود می‌دانست. تا اینکه متوجه

شدم این آقا همچنان با این خانم که نفر سوم به حساب می‌آمد، رابطه بسیار

نزدیکی دارد.


**پس رابطه با نفر سوم منجر به شکایت شما شد؟

-دلایل متعددی دارد. یک اینکه این آقا شماره تلفن دختر عمه و همسر برادرم

را از گوشی من برداشته و با او تماس گرفته و گفته که من برای این آقا

مزاحمت ایجاد می‌کنم. همش سر کوچه‌شان ایستاده‌ام. دوم اینکه خانم سومی

که با این مجری ارتباط دارد، برای من احضاریه فرستاده و از من به جرم

مزاحمت تلفنی از طریق تلفن‌ عمومی‌های سطح شهر و تهدید با سلاح گرم شکایت

کرده است. در حالی که این زن اصلا من را نمی‌شناخت و تنها کسی که

می‌توانست از من اطلاعی به این زن داده باشد، همین مجری معروف بود.

تلفن‌های پدر و برادران این زن نیز به خانواده ما یکی دیگر از دلایل

 است. همین موارد باعث شد تا به سیم آخر بزنم و فکر 40 میلیون سفته را از

ذهنم بیرون کنم و از این آقا شکایت کنم. شکایت سال 89 را به زور پس گرفت

ولی این شکایت دیگر رضایتی ندارد و تا آخر ایستاده‌ام. دلیلش هم شکایت

این خانم از من بود. در حال حاضر هم وثیقه 50 میلیون تومانی برایش صادر

شده است. او به جای اینکه از من عذرخواهی کند، مرا تهدید می‌کند و به

عناوین مختلف از من شکایت می‌کند. من تا به حال سکوت کرده بودم و بعد از

5 ماه با توجه به انتشار اخبار دروغ در رسانه‌های مختلف اقدام به مصاحبه

کردم. این فرد چون مدام از من شکایت می‌کرد، پدرم به عنوان ولی

 قانونی‌ام شکایت کرده است.


**پدر و مادرت چه زمانی از آنچه برای تو اتفاق افتاده آگاه شدند؟

-مادرم از ابعاد این پرونده و عمق آن اطلاعی ندارد ولی پدرم به طور کامل

در جریان ماجرا است.


**واکنش پدرت پس از شنیدن حقیقت ماجرا چه بود؟

-خوشبختانه پدرم خیلی خوب با من رفتار کرد. او در تمام این مدت پشتوانه

من بود.البته از لحاظ روحی و روانی تحت فشارهای بسیاری هستم. وقتی به

آنچه که بر من گذشت فکر می‌کنم، عذاب می‌کشم اما این بار پای ماجرا

ایستاده‌ام و با توجه به مدارکی که در دست دارم امیدوارم به زودی به

نتیجه برسم.


**اما این مجری همچنان زنده برنامه دارد، با توجه به حساسیت‌های حراست

سازمان صداوسیما به نظر می‌رسد که این مجری با توجه به چنین شرایطی

ممنوع التصویر شود، کما اینکه داشته‌ایم مجریانی که به خاطر استفاده از

کلمات و ادبیات خاصی در تلویزیون ممنوع‌التصویر شده‌اند، چه رسد به

پرونده‌هایی نظیر این.

-من نمی‌دانم که تصمیمات تلویزیون بر چه اساسی گرفته می‌شود، شاید برخی

مدیران تلویزیون قصد دارند از این طریق و به طور غیر مستقیم بر روند

پرونده تاثیر بگذارند. اما حال که حکم دادگاه صادر شده است ،انتظار داریم

تصمیم قاطع تری در این رابطه گرفته شود .


**یعنی وقتی مطمئن شدید که دیگر ازدواجی صورت نخواهد گرفت، در شکایت و

پیگیری آن مصمم شدید؟

-من امید به ازدواج داشتم، ولی وقتی متوجه شدم که این آقا با خانم سوم

رابطه نزدیکی دارد و به همین زودی‌ها می‌خواهد با او ازدواج کند، ناامید

شدم و پای شکایتم هم ایستاده‌ام.


**الان چه حسی داری؟

-فکر می‌کنم که تمام اقدامات این فرد از روی حساب و کتاب بود و از پیش

می‌دانست که دارد چکار می‌کند.


**اگر زمان به عقب برگردد، چه میکنید؟

-قطعا دیگر این ماجرا تکرار نخواهد شد. آن موقع احساسی برخورد کردم.


**اما در بعضی از سایتها نوشته بودند که شما رضایت دادی و این مجری تبرئه

شده است ؟!!

اصلا اینطور نیست . متاسفانه پرونده شکایت من از این مجری همزمان با

شکایت رسانه ای دیگری از این مجری بود که در دادگاه فرهنگ و رسانه بررسی

میشد که شنیده ام بسته شده است . این مجری هم که انگشت تردید زیادی را رو

به خود دیده بود از این مطلب سو استفاده کرده و با یکی از خبرگزاریها

مصاحبه کرده بود . در صورتیکه من هیچگاه از شکایت خود صرف نظر نکرده بودم

. و بیشتر قصد جو سازی داشت این آقا.


**بر طبق رای صادره دادگاه کیفری استان این مجری به 80 ضربه شلاق محکوم

شده. نظر شما چیست ؟آیا امکان رضایت از جانب شما هست ؟

خیر !تحت هیچ شرایط رضایت نخواهم داد . اول به خاطر توهین هایی که این

فرد و همسرش به من و خانواده ام کردند و بعد به خاطر تهمتهای مختلفی که

به من زده است و من نسبت به این حکم اعتراض دارم و احساس میکنم مماشاتی

در این پرونده صورت گرفته است . چون با وجود مدارکی که من به دادگاه

ارائه دادم حکم بسیار سبکی برای ایشان صادر شده است . البته هنوز به

شکایت پدر من بر علیه این مجری رسیدگی نشده. من از حکم صادره دادگاه

کیفری استان راضی نیستم و حتما اعتراض خواهم داد.


**حرف آخر؟

-برخی موارد با من برخوردهایی شد که از این فرد اسم برده ام، اما من هیچ

حرفی نزده‌ام و نامی هم نبرده‌ام. اگر اخباری منتشر شده و در آن تاکید

شده که مجری معروف تلویزیون است، به من ربطی ندارد. چون او شغلش این بود

و من در این باره جایی اظهار نظر نکرده‌ام. قصد هم نداشته‌ام صداوسیما

زیر سوال برود. خلاف این آدم ربطی به صداوسیما ندارد.

رنگ خود را انتخاب کنید
تنظیمات قالب